¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
آسمـان هـم کـه بـاشی
بـغلت خـواهــم کـرد …
فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش
هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد …
پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو
دیـگر از خـدا چـه بـخواهــم ؟
ه من نیان ینی محافظ کرده ازم دیگه.اه وای مامان مردم از درد. یهو یه صدای جیغ اومد که باعث شد پارا بیوفته رو زمین و گوشاش و بگیره.. تو کمتر از یک ثانیه اون خونه تاریک پر شد از سایه های عجیب که اونام یه جوری بودن.... انگار صدا داشت عذابشون میذاد. پارا غیب شد... و همین طور همه ی اون ماهیتابه آگرین سایه ها که فکر کنم نوچه های پارا بودن... برق ها اومد. به نیلو نگاه کردم. روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد. دویدم سمتش: ـ نیلو... نیلو عزیزم... الهی من بمیرم آخه چرا جیغ کشیدی؟ بغلش کردم و گذاشتمش رو مبل سریع رفتم تو آشپز خونه و آبجوش ولرم گیر آوردم و برای نیلو بردم... تا رسیدم بهش صورت خیس شده اش و دیدم: ـ الهی دورت بگردم چرا زانو زدم رو زمین.بهم نگاه کرد و با بغض و چشمای اشکی گفت: ـ من خیلی تنهام پدرام.... تنها تر از اون چیزی که نشون میدم. دیگه نتونستم و نخواستم خودم و کنترل کن..... کارتون پیتزارو ازش گرفتم و گذاشتم رو میز و بغلش کردم. اونم دستاش ومحکم دورم حلقه کرد و اون موقع بود که اشکاش مثل رود رو گونش جاری شد: ـ اون مادرم دماسنج عشق که به خاطر حماقتم مرد... اون از پدرم که بی هیچ خجالتی تو چشمام زل میزنه و میگه ازت متنفرم اون از داداشم که تازه همون روز اول یه مشت دروغ تحویلم میده... من تنهام پدرام... ایناز مامان و بابا داره، جدیدا هم با سپهر نامزد کرده... سپهر سحر و ایناز و داره اما من... هیچ کس و ندارم. به خودم فشارش دادم... حس میکردم با این حرفاش قلبم و تو مشتش گرفته و داره فشار میده... بی اراده با لحن پر از عشق و محبت گفتم: ـ پس من چیو هل داد و نیلو افتاد تو بغل پارا و پارا هم معطل نکرد و با آرنجش محکم زد رو گردنش که نیلو بیهوش افتاد کنار پاش: ـ فکر کنم حالا بهتر بتونیم بحث کنیم آقای آتش افراز گمشده....هه دلم به حال معشوقت میسوزه ک یغم و چسبید. تو صورتم داد زد: ـ مگه من به تو نگفته بودم نباید عاشق بشی؟ اول با گیجی نگاهش کردم بعد مث خودش داد زدم: ـ دِ مگه دست خودم بود دیوونه؟ پارا: وای نگو که کار دلت بوده که همین جا گلاب به روت، روت بالا میارماااا. از تهدیدش خندم گرفت اما خیلی نیش دار جواب دادم: ـ تو وقتی عاشق تل مو hot buns نیما شدی کار عقلت بود؟ ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:37 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:17 Top | #113 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض اول با بهت کرم موبر رینبو نگاهم کرد ولی به یه مشت به گونم زد که به گه خوردن افتادم که چرا اون حرف و زدم: ـ چطور به خودت جرئت میدی اسم نیما رو به زبون بیاری؟ چند قدم رفتم جلوتر چون با مشتش پرت شدم عقب: ـ همون طور که تو بh06 , TaraStarکه بد حرصی شد چون اومد طرفم و هر چی میخوردم زدتم.. تنها نگرانیم شکستگی بدنم بود وگرنه زخما رو میشد یه کاریش کرد... مخصوصا با این آموزشایی که حالا دارم میگرم اوووف من خر رو باش دارم میمیرم از درد اون وخ به فکر آموزش هامم. ـ پسرِ پرو... با سه تا نوخاله گشتی فکر کردی همه کاره ای؟ یا این که واقعا حرف اون ایناز خل و باور کردی که گفتی مبین ازت محافظت کرده؟ من بودم که به نوچه هام گفتم وقتی اون هست بهت نزدیک نشن. چون اون یه مزاحم بیش نبود. صابون کوسه یکی نیست بگه آخه نوخاله همین که اون باعث شده تو بهشون بگی نزدیکداری گریه میکنی؟ رفتم و جلوش زانو زدم نشست و به صورم دست کشید درد گرفت اما اخم نکردم: نیلو: پدرام... صورتت. ـ فدا سرت گلم بیا.. بیا این آب و بخور که حنجره برات نموند. نیلو: بی خیال مهم اینه که تونستم تورو نجات بدنم. لبخندی بهش زدم که گوشه لبم درد گرفت.انگشتش و آروم گوشه لبم کشید که قلقلکم اومد...خندیدم... ـ به چی میخندی؟ ـ قلقلکم اومد. خندید.. اون و ازش چنگ زدم و در و بستم. دور یکی از انگشتام بستم و زدم بیرون که مشکوک نگام کرد: ـ خوبی؟ ـ اره... ـ مطمئنی؟ لبخندی بهش زدم و بی اراده دستم و انداختم دور شونه های ظریفش: ساعت دیواری طرح اشک ـ بیا بریم عزیزم من خوبم. با خجالت نگام کرد و لبخند ملیحی زد... زیر لب گفتم: ـ آخ قربون خجالتاش.. مطمئن بودم خیلی آرومتر از اونیه که بخواد بشنوه ولی یهو بهم گفت: ـ از من به تو یه نصیحت... این و یادت نره جن ها گوشاشون خوب کار میکنه. نفسم حبس شد... خاک تو سرت پدرام با این گند کاریت...اما بی خیال با یه نیش گشادِ تابلو گفت: ـ خو که چی. شونه ای بالا انداخت و نیش خند گفت: ـ هویجوری گفتم. ـ آها... مرسی. دوتا پیتزا سفارش دادم تا اومد حرفای مختلف زدیم... بعدم که مث این قحطی زده ها افتادیم به جون پیتزاها ولی وسطش یهو نیلو با بغض گفت: , پرنیا بابایی , کابوس00 رو از بغلم در آوردم که پوزخند پارا بزرگ تر شد... با گستاخی رو بهش گفتم: ـ اشتب به عرضتون رسوندن اون خلمون بود که کم بود که به لطف تو تکمیل شدیم. دندوناش و با حرص رو هم سابید: ـ مثی که معامله یادت رفته.نه؟ ـ نه هرگز معامله چرت تورو از یاد نبردم. با لحن مسخره ای گفت: ـ خودمم بخوام دلم نمیذاره تنهات بذارم عروسکم.(لحنش عادی شد:).. هه این من بودم که این و گفتم. چشمام به تاریکی عادت کرد... چشمای نقره ایش پر از خشم بود: ـ برای بار دوم میگم معامله های تو همش باد هواست. پوزخندی زد. نیلو بلند شد و اومد رو به رو من ایستاد: ـ پارا مشکل تو با منِ. پارا داد زد: ساعت دیواری طرح شکوفه ـ نه... مشکل من اونه(من).... اون به من یه قول داده که در برابرش جونش و گرفته. ـ تو کی هستی که واسه جون یه آدم معامله تایین میکنی؟ 1 1393,07,18, ساعت : 20:13 Top | #112 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 قرص لاغری مهزل تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض شونه بالا انداخت. پیشونیش و بوسیدم گفتم: ـ نمی خوام و نمیتونم. چون من دو...... تا اومدم بگم دوست دارم برقا رفت... وای خدایا نه. ـ« ب ***** م؟ ـ تو هم وقتی آتش افراز پیداشه تنهام میذاری... اصلا همه برام یه جور رهگذرن. پوزخندی تو دلم به حرفش زدم...ولی گفتم: ـ مگه من میتونم تورو تنها بذارم؟ خودمم بخوام دلم نمیذاره تنهات بذارم عروسکم.. سرش و از تو بغلم در آورد و با تعجب تو به من گفت: چــه زیبــاست ـ تنهام نمیذاری؟ ـ میتونم؟ خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن..... در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی.. تو باز مانده آخرین نسل دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون.... 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setare. دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم... اونم دستاش و دور گردنم حلقه کرد...پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم: ـ نیلو؟ در کمال تعجبم گفت: فراموشت نخواهم کرد ـ جونم؟ لبخندم عمیق تر شد!!! ـ خیلی میخوامت. چشمکی زد و به شیطنت گفت: ـ من بیشتر. با تردید یکم لبام و به لباش نزدیک کردم ولی باز ایستادم... اون که تردیدم و فهمید یه خورده اومد جلو.. تردید و گذاشتم کنار و لبام و رو لباش گذاشتم. رفته بودم تو فکر که یهو پارا فاصله چند متریش و با من به صفر رسوند وفکر میکنه تو یه انسانسی. ـ خفه شو.... خودتم خوب میدونی من اجدادم انسانن ولی من دایم یه نیمه جن بوده واسه همـ... با صدا خندش حرفه خودت جرئت میدی اسم نیلو رو به زبون بیاری. مثی ـ هه یه روز حتی فکرشم نمیکردم ادکلن زنانه ورساچه مشکی هامون پسر عمم باشه. با دهن پر و تعجب نگاهش کردم. بی توجه به تیکه پیتزا سالمی که تو دهنم بود قورتش دادم که هر چی فحش یاد داشتم نصار خودم و کردم... رفتم جلوش وم و خوردم..اُزگل.. این دیگه از کجا میدونه؟ نکنه متانت یکی از جاسوسای اینِ؟ نه بابا زر نزن پدرام اون نامزد نیماست. ه به، جمعتون جمعه گلتون کمه.» آروم نیلو پوزخندش به قه قه تبدیل شد . یهو یه سایه نیلو ر
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد
شوقی که چو گل دل شکفاند عشق است
ذهنی که رموز عشق داند عشق است
مهری که تو را از تو رهاند عشق است
لطفی که تو را بدو رساند عشق است
داشتم یک دل و آن هم به تو کردم تقدیم
بیش از این تمنا داری از من مسکین ؟
سیم بندی دایره به 360 درجه «مضربی از 60» از کارهای بابلی ها میباشد . انواع ساعت ابتدائی بد نیست بدانیم که در گذشته بشر برای دانستن وقت و ایام، با توجه به تجربه و دانش زمانه، ساعت هائی را اختراع کرده و مورد استفاده قرار داده است، ایفنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعتهای آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند . مخصوصا" از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هس به دور خود کاملاً ثابت نیست و زمین هنگام چرخش به دور خود کمی تاب می خورد. ساعت های آفتابی دقیق همیشه جدول یا نموداری در کنار خود دارند که این اختلاف زمان را در ماه های مختلف سال تصحیح می کند. برخی دیگر از ساعت های آفتابی پیچیده نیز با خمیده کردن خط ساعت ها روی صفحه? خود یا با روش های دیگر مستقیماً ساعت درست را نشان می دهند. انواع جدیدتر ساعت: با پیشرفت علم و دانش بشری ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیانر طول تاریخ هیچگاه نتوانسته است به تقسیمی از زمان دست یابد که با رویدادهای کیهانی و طبیعی سازگاری داشته باشد و از همین روست که هزاران گونه تقویم پدید آمده است که هیچکدام هم با تقویم طبیعی همخوانی و سازگاری کامل ندارد.» آنطور که در کتیبههای بابلی مشاهده شده، پس از کوچ قبیله کاسیان از ایران به «میاندرود» یا همان بینالنهرین، شیوه تقسیم زمان یا شبانهروز به 24 ساعت و هر ساعت به 60 دقیقه و هر دقیقه به 60 ثانیه و هر ثانیه به 60 ثالثه بوده است و بر این اساس دستکم از نیمه نخست هزاره دوم پیش از میلاد این روش برای تعیین «وقت»ردم: در بیشتر شهرهای بزرگ ساعت دیواری طرح کیان این ساعت ها در میدان اصلی نصب می شد تا مردم ساعت را بدانند. نمونه های بسیاری از اولقه جابه جا می شود. این ساعت ها تنها 4 روز در طول سال با ساعت های مکانیکی مطابقت دارند (16 آوریل، 14 ژوئن، 2 سپتامبر و 25 دسامبر). این پدیده به این خاطر است که راستای محور چرخش زمینکه مهمترین آنها عبارت می شده از: سـاعت آبی : در این نوع ساعت، از جریدوت قدمت این ساعتین ساعت های آفتابی تا امروز وجود دارد که با پیشرفت علم و دانش انسان در زمینه? ریاضیات، کامل تر و دقیق تر شده است و امروزه این ساعت ها به عنوان نمادی از تمدن هر سرزمین مورد توجه قرار می گیرند. دقت ساعت های آفتابی: ساعت دیواری بیشتر ساعت های آفتابی تزئینی برای عرض جغرافیایی 45 درجه طراحی می شوند. اگر بخواهیم چنین ساعت هایی را برای عرض های جغرافیایی دیگر به کار ببریم، باید صفحه? ساعت را کج کنیم تا محور ساعت (راستای میله? ساعت) موازی با محور چرخش زمین قرار بگیرد و راستایش (در نیم کره? شمالی) به سمت قطب شمال باشد. ساعت های آفتابی معمولی، زمان ظاهری خورشیدی را نشان می دهند. ساعت دیواری طرح کیان این زمان با زمانی که از ساعت می خوانیم کمی فرق دارد و در طول سال تا حدود 15 دقیسوئیس «از سال های 1790 به بعد» ساخته شد. بین سال های 1865 تا 1868 بزرگ ترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه نصب گردید. ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتشهار.» شما دوبارهان یک نواخت آب استفاده میشده،ها به 5000 سال قبل برمی گردد و او ساخت این ابزار را به سومری ها و کلدانی ها نسبت می دهد، اقوامی که در منطقه? بین النهرین می زی داخل ظرف مدرج سوراخ دار را با آب پر میکردند ک آب قطره قطره از سوراخ کوچک می چکیده، و با توجه بمقدار آب خروجی، زمان تا حدودی معلوم میشده است . ساعت آفتابی : در ساعت خورشیدی، میله ای عمودی بر سطح افقستند. بر مبنای مدارک موجود نخستین کسی که به محاسبات نظری ساعت های آفتابی توجه کرد و باعث رواج آن ها شد، 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل شده است. در مقابل بزرگ ترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد. ساعت هایی با تکنولوژی های جدید: تکنولوژی امروزی، انسان را قادر ساخته ساعت های بسیار ظریف و دقیق مکانیکی، تمام الکترونیکی، کامپیوترحدود شش قرن قبل از میلاد، بابلی ها «در عصر امپراطوری دوم» چند مورد ابداعی از خود بجای گذاشته اند که امروزه نیز مورد استفاده کلیه کشورهاست . مرسوم داشتن هفت روز هفته و تعیین عدد پایه 60 برای ساعت، از یادگارهای بابلی ها بشمار میرود . بابلی ها عقیده داشتند چون عدد 60 به اعداد 1 ، 2 ، 3 ، 5 ، 6 ، 10 ، 15 ، 20 ، 30 قابل تقسیم است . لذا، این عدد را پایه در نظر گرفته و مبنای تقسیم ب به تدریج ساعت های دقیق تر مکانیکی، وزنه ای، فنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعت های آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند. مخصوصا از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هستند، سنجش دقیق زمان برای همه به طور ساده امکان پذیر گردید. در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا زمخت بوده، توسط یک نفر آلمانی ساخته شد. بعدها در اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دنده های بسیارکوچک ساعت دیواری طرح آیسان امکان ساختن ساعت های مچی ظریف به وجود آمد، به طوری که اولین ساعت های مچی شبیه ساعت های امروزی، در کشور تند، سنجش دقیق زمان برای همه بطور ساده امکان پذیر گردید . در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا" زمخت بوده، توسط یکنفر آلمانی ساخته شد . بعدها اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دندانه های بسیار کوچک،امکان ساختن ساعتهای مچی ظریف بوجود آمد، بطوریکه اولین ساعتهای مچی شبیه ساعتهای امروزی، در کشور سوئیس «از سالهای 1790 به بعد» ساخته شد ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان بین سالهای 1865 تا 1868 بزرگترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه ساعت دیواری طرح بلور نصب گردید ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل یافته . در مقابل بزرگترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد .شما هم مثل من بارها از کسی که در کنار پیادهرویی ایستاده، پرسیدهاید که «آقا ببخشید ساعت چنده!» ... و آن مرد که در آنجا منتظر کسی است، درحالی که به ساعت مچی خود نگاه میکند با لبخندی به شما میگوید: «خواهش میکنم ... یک ربع به چآنکسیماندر اهل ملطیه در قرن 6 پیش از میلاد بود. در این دوران بود که ساعت های آفتابی در نقاط مختلف امپراطوری یونان گسترش یافت. خارج از تمدن یونان، در حدود 340 سال پیش از میلاد ستاره شناسی کلدانی به نام بروسوس نخستین ساعت آفتابی کروی را طراحی کرد. در باین ترتیب که در این نوع ساعت، بدنه شمع مدرج می شد و با سوختن شمع و کوتاه شدن آن زمان را محاسبه می کردند. ساعت آفتابی: توالی فصل ها و تأثیر آن بر زندگی انسان ها از زمان های دور، دانش تقویم را به نیازی اصلی برای انسان در تمدن های بزرگ تبدیل کرد. موضوع اصلی ساعت دیواری طرح ارمغان تقویم سنجش و اندازه گیری زمان بود و در این میان دانستن مدت روز و داشتن زمان آن بسیار مهم می نمود. حضور خورشید در آسمان و تکرار روز و شب اندیشه? ساخت نخستین ابزار برای سنجش زمان را در انسان ایجاد کرد و به این ترتیب ساعت های آفتابی به عنوان اولین ساعت ها ساخته شد و با درک بهتر انسان از کارایی کره? آسمانی پیشرفت بیشتری کرد. براساس نوشته های هرو از او تشکر کرده و به راه خود ادامه میدهید و با خود میگویید هنوز 10 دقیقه دیگر وقت اضافه دارم، چون تا شرکت «X” 5 دقیقه راه است، وانگهی آقای «Y» هم چندان خوشقول و وقتشناس نیست. بنابراین شما با 10 دقیقه وقت اضافه 2 دیماه 1389 نیست و من بیهوده تصور میکنم که در چنین برشی از زمان ایستادهام.داودبن محمود قیصری در ادامه نظریات خود درباره زمان میگوید: «انسان دندی ساعت قرار دادند . همچنین تق گذاشته شده است. شیوهای که گویا از نظام شصتگانی شمارش اعداد برگرفته شده که در آن زمان رواج داشته و حتی تا امروز نیز باقی مانده است.از جمله فایدههای نظام شصتگانی شمارش اعداد، قابلیتهای بیشتر بخشپذیری در میان اجزای این نظام اعداد است و یکی از این قابلیتها مربوط به عدد 360 است که هر چند در زمانسنجی کاربری چندانی ندارد، ولی در درجهبندی صفحه دایره، سنت دیرین علمی خود را حفظ کرده است و شاید بر این اساس است که این روزها وقتی ما میبینیم که کسی حرف خود را پس میگیرد و از مواضع خود عقبنشینی میکند میگوییم طرف 360 درجه نظرش تغییر کرده است. و شاید بر این اساس است که هر چه ساعت در 3-2 قرن اخیر ساخته شده است، عقربههایش حول محور 360 درجه حرکت کرده است و ساعتهایی که از این شیوه برخوردار نبودهاند توفیق کمتری در زمانشناسی توسط مردم داشتهاند، گرچه با ایجاد ساعتهای دیجیتالی در سال 1962 میلادی حرکت عقربهها روی مدار 360 درجه صفحه ساعتها بیمعنی و کمکم کمرنگ شد. البتهاین وسایل کشف شده ساعت دیواری طرح دلسا حکایت از آن داشت
سوزش شلاقی که بیدارم کند
بهتر از نوازش دستی ست که خوابم کند
محلکم به سپهر زد و خود را به چای سبز و لاغری تیما داخل ویلا راه داد: ارش: برو اون ور دیگه.. واستاده واسه من چرت میزنه. سپهر که چشمانش از حرکت ارش باز شده بود حالا متوجه او و پدرام شد.. سریع در را بست و دنبال آرش رفت: سپهر: چیه؟ چی شده این وقت شب؟ چرا پدرام این طوریه؟ ای وای چرا از سرش خون میاد؟ چرا بدنش انقدر سرده؟ ارش: میشه سر من هوار نکشی؟ منم مث تو از هیچی خبر ندارم.. سپهر که خستگی را از چهره ی ارش دیده بود پدرام را از او گرفت و داخل خلنه رفت: سپهر داد زد: آیناز .... نیلوفر...سحر... پاشین بیاین کمک. آیناز: ای حناق بگیری سپهر.. چته سر صبح... نیلوفر: من خوااااااابم میاد مث سگ... چته ها؟ سحر: سپهر یه بار سحرخیز شدی چرا همه رو زا به راه کردی؟ سپهر: میشه چشماتون و باز کنین؟ هر سه ی لیزر حرارتی آن ها که داشتند با چشمانی بسته به جان سپهر غر میزدند برای یه لحظه مکث و بعد چشمانشان را باز کردند.. نیلوفر: خاک تو سرم این چشه؟ سحر برو جعبه کمک ها ی اولیه رو بیار. سحر به سمت آشپز خانه رفت... آیناز کنار پدرا ایستاد و دست اورا گرفت: آیناز: نیلو کار خودته... زود باش داره تو تب میسوزه.. نیلوفر به سمت پدرام رفت و ان جا بود که زخم روی سر پدرام را دقیق تر دید.. چهره اش در هم شد، سعی داشت دمای بدن پدرام را پایین بیاورد.... بعد از تلاش فراوان و سر درد بالاخره تب پدthe sense of sight. * & * & * & * & * & * Part XI: and all the house tour ... Pedram not find it anywhere. Scared that this is yet again لیزر حرارتی obstructed Paratys not forget the time before and the night after a night out Pedram Ghybsh bruised and bloody appearance in front of their house. B. wanted to call to mind was suddenly sparked in the bathroom ... bathroom ... he was not. After I picked Pedram Lily ran into the villa and the villa was punchنیلوفر و سپهر و آیناز تعجب کردند..me .. Magic: Niloo What did you do? Lower pressure is coming any moment. Lily: I do not generally bother me since I normally could. She reads the value of nursing at the University asked: Dawn: How much blood is lost? Report: Do not know ... I ... I do all the bath tub was pink. Dawn: ? Report: Go the other side .. lasted me putting nap. I noticed that the sky had opened his eyes moving stories and Pedram was a لیزر حرارتی .. Arash quickly shut the door and went looking for: Sepehr: What? What time of night? Why Pedram It "s going on? Oh, why is blood coming from his head? Why is it so cold his body? Report: Iman Nkshy into my head? Like you, I am not aware of anything. Sphere that fatigue had seen the face value of Pedram from him and went inside Khlnh: Sepehr shouted Ynaz .... Lily ... magic ... Let Pashyn help. Ynaz: Hnaq get to heaven .. Chth the morning ... Lily: I was Khvaaaaaaabm Chth are like dogs ...? Magic: Saharkhiz dunno why everyone exposed to the sky لیزر حرارتی once did? Sepehr: Chshmatvn field and open up to? All three of them had eyes that were depending on Noosphere Ghar pause for a while and then they opened their eyes. Lily: It Chshh dirt in my head? She had me go first aid kit. She went to the kitchen ... Ynaz fathers stood beside him and hands were: Ynaz: Nilou is your job ... Come on you burning fever. no but her body temperature was lower than at any tiی من داره میمیره اون وخ تو داری میگی خووو که چی؟ همه: خواهرزاده؟!!؟؟!؟؟ ارش: وااااااااااای الان بحث این نیس.... ایناز لطفا بهش خون بده. نیلوفر تسلیم شد و گفت: بهتر بود نمیدادیم... با این حساب اون.... جهنم بهش خون بده. بعدم از دوباره بلند شد و به سمت اتاقش رفت، سپهر هم به دنبال او رفت تا از دلش در بیاورد. لیزر حرارتی بعد از این که سحر از خون آیناز به پدرام داد ؛ سرش که نیاز به بخیه داشت را نیز بخیه زد و همه به اتاق هایشان رفتند... واما آرش هم همراه پدرام به یکی از اتاق های خانه ی نیلوفر رفت و در آن جا با راحتی خاطر به خواب رفت.
یادم باشد قبل از هر کار با انگشت
به پیشانیم بزنم تا بعد با مشت بر فرقم نکوبم
What? Ordin this and why here? If you know what it"s tied to the blood? Report: I was panicked Des ... Nmdvnstm what to do .. She intimidates said Khvnysh group is ساعت دیواری طرح عشق Report a hopeless said he was negative. Lily: Jaaaaaaaaan? I"ve Mra Aynaz to give blood. Sepehr: Nylvfrjan .. no way we lose this game. Lily stood up and shouted: I N.my.za.rm ... If Aynaz to give away one of our blood. Aynaz: Niloo miss this game ... In addition to her much anymore. Niloo: Khvvvv what? I ساعت دیواری طرح عشق can not let this become the way much you risk. Arash: My niece had her die Vkh Khvvv what you"re saying? All Nephew? !! ??! ?? Report: Vaaaaaaaaaaay already discussed this .... Nice Aynaz please give her blood. Lily gave up and said it was better he did not ... So .... hell I wanted blood. Bdm got up again and went to his room, went to the heart of heaven followed her dream. for convenience asleep.رام کم که هیچ بلکه دمای بدنش هر لحظه پایین تر می آمد.. سحر: نیلو چی کار کردی؟ فشارش هر لحظه داره میاد پایین تر. نیلوفر: نمیدونم من بعد کلی زحمت تونستم عادی کنم. سحر که در دانشگاه پرستاری میخواند رو به ارش پرسید: سحر: چقدر خون از دست داده؟ ارش: نمیدونم... تو وان آب پیداش کردم... همه ی آب وان صورتی شده بود.. سحر: چـــــی؟ این و چرا آوردین این جا؟ میدونی اگه الان خون به این نرسه چی میشه؟ ارش: من دس پاچه شده بودم... نمدونستم باید چی کار کنم.. سحر کلافه گفت: گروه خونیش چیه؟ ارش با بی امیدی گفت: ساعت دیواری طرح عشق او منفی. نیلوفر: جااااااااان؟ من عمرا بذارم ایناز به این خون بده. سپهر: نیلوفرجان.. چاره ای نداریم این از دست میره.. نیلوفر بلند شد و داد زد: من نِ.می.ذا.رم... اگه ایناز به این خون بده میشه یکی از ما. ایناز: نیلو این از دست میره... در ضمن زیاد بهش نمیدم. نیلو: خوووو که چی؟ نمیتونم بذارم این جوری خیلی تو خطر میوفته. آرش: خواهرزاده هیچ وقت نمیشد که نیلوفر دما رو عادی کنه همیشه میاورد پایین.. ولی این اولین بار نبود که پدرام این گونه میشد.. او خوب یادش بود اولین باری که نیلوفر را دید و اورا در آغوش گرفت نیز همچین حسی داشت.. *&*&*&*&*&* قسمت یازدهم: ساعت 2:40 دقیقه بود که آرش از خواب بیدار شد... در رخت خواب قلطی زد.. چشمانش نیمه باز بود اما با همان چشمان نیمه باز متوجه خالی بودن رختخواب پدرام شد.. با ترس از جا پرید.... بلند شد و همه ی خانه را گشت... پدرام را هیچ جایی پیدا نکرد. از این میترسی که از دوباره پاراتیس مزاحمش شده باشد هنوز دفعه ی قبل را فراموش نکرد بود که یکed and kicked to death, still heads. Pedram were bleeding. After the general alarm and kicked ساعت دیواری طرح عشق the out of heaven with Qafh opened for Arash. Sepehr: Aliyak, Khoshab not die .... I do not have a clockشب پدرام غیبش زد و شب بعد کبود و خونی جلوی در خانه پیدایش کردند.. خواست به بهراد زنگ بزند که ناگهان جرقه ای در ذهنش به وجود آمد... حمام... او حمام را نگشته بود. سرا سیمه به سمت حمام رفت و بدون توجه به شرایطی که ممکن است پدرام در حمام داشته باشد ، در حمام را باز کرد و خود را داخل حمام پرت کرد.... از چیزی که می دید دهانش بند آمده بود... پدرام داخل وان بود و از سرش خون زیادی می آمد طوری که آب داخل وان نیز به صورتی تبدیل شده بود... سریع اورا بلند کرد؛ خدا رو شکر پدرام انقدر شجاعت همیشه غُرش نمیکند سبک بود که بتواند اورا بلند کند و خودش نیز کم ورزشکار نبود. در طول این که داشت پدرام را خشک میکرد و لباسی تن او میکرد متوجه داغی او شده بود و فقط به یه چیز فکر میکرد " این وقت شب فقط میتونم برم ویلای سپهر اینا". بعد از این که پدرام را برداشت به سمت ویلای نیلوفر دوید و با مشت و لگد به جان در ویلا افتاد ؛ هنوز هم از سر پدرام خون می آمد. میترسید.... از این میترسید که دچار کمبود خون آن هم در آن وقت شب بشود و خوب میدانست گروه خونی پدرام او منفی هست. بالاخره بعد کلی زنگ و در و لگد سپهر با قافه ای داغون در را برای آرش باز کرد. سپهر: علیک.... نه جانِ من تو یه ساعت نداری؟ سپهر چشمانش نیمه باز بود و حالت آرش را نمیدی.... آرش که اعصابش از دست سپهر خورد شده بود با پدرام
باز هم بلند شو ، ایستادن کسی که زمینش زده اند
از کسی که به زور سر پایش نگه داشته اند زیباتر است
من زخم های بی نظیری به تن دارم
اما تو مهربان ترینشان بودی
عمیق ترینشان
عزیزترینشان
بعد از تو آدم ها
تنها خراشی بودند بر من که
هیچ کدامشان به پای تو نرسیدند
عشق من
خنجرت کولاک کرد
با وفا باشی جفایت می کنند
بی وفایی کنی وفایت می کنند
مهربانی گر چه آیینی خوش است
مهربان باشی رهایت می کنند!
با بد بختی سر جام نشستم... هر کار کردم چشمام باز نشد از دوباره رو تخت دراز کشیدم.. اما نفهمیدم کی خوابم برد. صابون *&*&* ــ هـــــــــــی. سر جام نشستم و با بد بختی چشمام و باز کردم به آیینه ی شکسته نگاه کردم. ــ" آنی..آیناز خوبی؟" با ترس به سمت نیلو که یهو اومده بود تو اتاق برگشتم. ــ نیلو این چـ..چی بو..بود؟ به خاطر این که با اون صدای عجیب از خواب بیدار شده بودم شوک خیلی بدی بهم وارد شده بود و لکنت گرفته بودم... نیلو اومد جلو و سرم تو آغوشش گرفت. نیلو: آروم باش عزیزم..چیز خاصی نبود..فکر کنم کار اون روح ها بوده باشه. با تعجب نگاهش کردم که به سمت آیینه که پشتم بهش بود اشاره کرد...به اون سمت که برگشتم یه سنگ خیلی بزرگ وسط خورده شیشه ها دیدم. سپهر: میشه بیام تو؟ سریع با حول شالم و رو موهای خرمایی بلندم انداختم و گفتم: ــ آره بیا. اومد تو و با نگرانی نگاهم کرد و گفت: صابون کوسه سپهر: خوبی آیناز؟ بهت که صدمه نرسید؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ــ نع خوبم.میشه برین بیرون تا من لباسم و عوض کنم؟ هر دوشون با تعجب بهم نگاه کردن و انگار تازه اون جا بود که متوجه شدن من پتومو تا زیر گردنم بالا کشیده بودم. سپهر سرش و انداخت پایین و دستش و رو صورتش گذاشت..خوب میدونم الان داره خفه میشه از خنده.. نیلو هم لبخندی بهم زد که بی جواب نذاشتمش. بعد هر دوشون رفتن پایین.. بلند شدم خیلی سریع دوش گرفتم البته دوش ه چه عرض کنم؟ گربه شور کردم خودمو ..خخخ.. بعدشم لباس پوشیدم و موهام که تا زیر کمرم بود با هزار بد بختی بستم و رفتم پایین. سپهر: قتل زنجیره ای!؟! پشت میز صبحانه نشستم. صابون کوسه ــ دورود به روت گیرید فورود. چی میخونی؟ از بالای روزنامه ای که دستش بود بهم نگاهی کرد. ــ دورود به روی رنگ پریدت. دستم و رو لپام گذاشت و با تعجب گفتم: ــ رنگم پریده؟ با سر تایید کرد و که ادامه دادم: ــ آها ایرادی نداره چون الان هموم بودم. بی توجه به من داد زد: سپهر:نــیــلــو میشه یه چیز شیرین برای آیناز بیاری؟ اونم از تو آشپز خونه داد زد: نیلو: باشه. ــ نگفتی چی میخونی؟ روزنامه رو به سمتم هل داد و شی دیر شد. ــ ایرادی نداره. بعدم به سمت ماشین رفتم و نشستم. سپهر اومد سمت من.(اون خنگول میخواد با موتور بیاد) سپهر: خوووب؛ من با موتور جلو میرم، نیلو تو هم پشت سرم بیا.. عقب نمونیاااا. نیلو سر تکون داد منم خاستم بگم " خوبه خودت میدونی به چه گندی میرونی" ولی دلم نیومد آخه بچم خیععلی باحال میره.. نیلو: کجایی آنی؟ ــ خونمون. نیلو: خوش میگذره؟ ــ آره جا شما پر. نیلو: ایش.. حالا جدی جدی کجا بودی؟ ــ تو ماشینمون. نیلو: خوش میگذره؟ ــ آره جا شما پر. نیلو: ااااه.. آنی آدم باش... هنوز کلی راه داریم حوصلم سرمیره. ــ نچ.. آخه یه فرشته نمیتونه آدم خوبی باشه.. پس به نفعشه همون فرشته باشه. نیلو: درد به جونت آنی. ــ خاک تو موها خوشکلت نیلو. نیلو: خاک تو سرت با این فحش دادنات. عینک و از رو پشماش برداشت. سپهر: نمیدونم این چیه خودت بخون...اه همش زر مفته.. ــ" نه کوچولو زر مفت نیس.. واقعیته!!" همه مون: هامون!! هامون: علیک. ــ گیریم که علیک این جا چی کار میکنی؟ به روزنامه اشاره کرد: اومدم درباره این صحبت کنیم. روزنامه رو برداشتم و تیترش و بلند خوندم: صابون کوسه ــ" قتل زنجیره ای و عجیب"!! نیلو: جاااان؟! این دیگه چیه؟ اصلا به ما چه مربوط؟ ــ هه الابد باید مث چهار شگفت انگیز بریم و این یارو رو بکشی؟ البته ما الان سه تاییم.. سه تایی خندیدیم که که هامون عصبی گفت: هامون: این قتل ها توسط پاراتیس انجام میگیره!! در آن واحد همه خفه شدیم...نیلو زمزمه وار گفت: ــ پارا؟؟ پاراتیس یه دیوانه ی روانی و جیز غاله شده اس... هیچ کس نمیدونه چرا پوستش سوختس.. اصلا پوست جن ها بسیار بسیار لطیفه.. ولی پارا پوست زبری داره در کل یه جوریه.. و اما متاسفانه یه دشمنی باما داره که نمیدونیم سرچیه!! سپهر: خوو که چی؟ هامون: اون یه دشمنی دیرینه ای باشما داره و... با صدای بلندی گفتم: صابون کوسه 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.و رو واسه چی آوردم مگه؟ آرش: با اون چیزایی که تو تعریف کردی... بعیه حرفش و خورد.. وا مگه پدی چی تعریف کرده واسه این؟ پدرام: راستم میگیا.. اه کاش قبول نمیکردیم به اینا کمک کنم آرش: حالا که قبول کردی.. در ضمن اگه خواست اتقافی بیوفته دُعا مُعایی بخون. پدرام: باشه ولی آخه من تا حالا مورد این طوری نداشتم چه میدونم باید چه دعایی بخونم... یا خدا.. خدایا خودت کمکمون کن. خیلی تعجب کرده بودم.. اینا که هنوز چیزی نمیدونن پس از چی میترسن؟ صابون کوسه آها یادم اومد.. سپهر بهم گفته بود که دوست سحر که میشهnzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:22 Top | #29 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ــ این دشمنی سر چیه؟ سر این که اون آب افراز نشد؟ بابا این این خاصیت تو جد نیلو بوده نه اون که همزادشه.. این دشنی لعنتی چیه که باعث شد صابون کوسه من خواهرم و سپهرم خانوادش و از دست بده؟ نیلو آبمیوه ای جلوم گرفت. هامون: تمام جواب این سئوالات و وقتی میگیری که..( به نیلو که کنار من بود نگاه کرد و ادامه داد) حافظه ی نیلوفر درست بشه!! همه مون تعجب کردیم ینی چی؟ نیلو: چی؟ حافظه ی من؟ مگه حافظه ی من چشه؟ هامون: تو...تو حافظت...تو حافظت از.. ــ دِ جون بکن بنال دیگه. هامون: مادر بزرگ آیناز؛ اونم مث آینازه ولی قدرتش خیلی گسترده تر از الان آینازه... اون وقتی تو رو دید فهمید که...فهمید حافظه ی تو از 15سال به بالاست. نیلو با صدای آروم گفت: نیلو: یعنی..یعنی یکی حافظه ی من و... 15 سال حافظه من و پاک کرده؟ باسر تایید کرد. هامون:آره و اما جواب همه ی این سئوال ها برمیگرده به 15_14 سالگی تو. صابون کوسه سپهر: یعنی الان ما دوتا ماموریت داریم..1، پیدا کردن آتش افراز و 2، پیدا کردن حافظه ی نیلو. هامون: درسته و اما این قتل ها.. پارا داره تمام افرادی که بهشون شک داره که اونا آتش افرازن یا نه رو به قتل میرسونه. ــ واایی!! مگه مغذ خر خورده؟ همین جوری داره آدم های بیگناه و میکشه؟ پوزخندی زد: آره.. اما نمیدونه که... به این جا که رسی قهقه ای زد... ــ نمیدونه که چی؟ هامون: اینش دیگه به شما مربوط نیس...خوب شماها خیلی کند دارین پیش میرین باید یه خورده زود تر کارا رو انجام بدین و اما خیالتون ازبابت پارا هم راحت باشه.. هه تیرش به سنگ که چه عرض کنم؟ به کوه خورده.. خوب من برم خدانگهدارتون و ایشالا موفق باشین. بعدم غیبش زد... به نیلو نگاه کردم.. آخی بمیره برات.. صابون کوسه ــ نیلو؟ نیلو: هووم؟ ــ ناراحتی؟ نیلو: توقع داری نباشم؟ ــ آره خووو. نیلو: بند دهنتو آنی. ــ باشه. نگاهم کرد. نیلو: تو بمیری با این چشما مظلوم نمیشی. سپهر خندید. سپهر: موافقم باهات در حد بنز. ــ ببندین. سپهر: آخه آنی تو قیافت مظلوم میشه ولی چشمات پر شیطنته!! ــ خفه سپی جان.. به جا این کارا بیا نقش ای که واسه پدی داری و به ماهم بوگو. سپهر لبخند مرموزی زد و شروع به تعریف کرد... با تموم شدن حرفش او لبخند مرموز رو لب های من و نیلو هم جا گرفت. &*&*&*& 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:24 Top | #30 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز صابون کوسه 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت Wink سپهر: آنی در و بزن دیگه. با ذوق جلو رفتم و زنگ و زدم و یه لگدم به در زدم... به به چه روزی شود امروز.. اون از اولش که هامون رید توش این از الانش که سپهر گلستونش کرد.. واایی خیلی ذوق دارم برای درست شدن نقشمون.. فقط امیدوارم آرشم با خودش بیاره تا یه گوش مالی درست و حسابی به اونم بدیم. بالاخره بعد چند دقیقه پدرام همراه آرش اومد...یوهاهاهاها..خخخ چقدر خبیث شدم من!! البته به گفته ی سپهر و نیلو خبیث بودم... اما من به این مظلومی کجا خبیثم؟ پدرام: سلام ببخ ــ وا مگه چشه؟ نیلو: چش نیس گوشه.! ــ خوو حالا هر چی.. مگه گوشه؟ نیلو: گوش نیس دسته.! ــ خوو حالا هرچی.. مگه دسته؟ نیلو: دست نیس پائه.! ــ خوو حالا هرچی.. مگه پائه؟ نیلو: پا نیس چشه! با حالت خنثی همین جوری زل زدم بهش.(از اون موقع خیلی آروم حرف میزدیم طوری که آرش و پدرام نفهمن.) نیم نگاهی بهم کرد: نیلو: هااااا؟ چته؟ ــ بی کار گیر آوردی؟ نیلو: آره خوو تو الان کارت چیه؟ ــ آره والا بی کارم دیه. نیلو تک خنده ای کرد و هیچی نگفت... بعد چند دقیقه سکوت تو ماشین وقتی از شهر خارج شدیم صدای آروم آرش و پدرام در اومد.: آرش: پدرام از شهر خارج شدیم.. پدرام: آره فهمیدم.. به نظرت کجا میبرن ما رو؟ آرش: خاک تو سرت نکنه بلا ملایی سرمون بیارن.؟! پدرام: به احتمال قوی میخوان بیارن ولی من ت دختر عموی پدی میدونه ما نیمه جنیم و فکر کنم بهار به پدرامم گفته باشه.. به بهراد که گفته بوده. خخخ اینارو فکر کردن که ما لولوییم...هه... یوهوووووووووو بالاخره رسیدیم... همه از ماشین پیاده شدیم به بالا کوهی که اون جا بود رفتیم... تو چشمای سپهر پر شک بود انقدر واضح بود که به راحتی میشه دید. وقتی رسیدیم بالا سپهر رفت و لب پرتگاه ایستاد.. موهاش به خاطر باد زیاد یه سره تکون میخورد... ههوام ابری بود و منظره یخیلی دلگیری رو درست کرده بود..فکر کنم قبلشم این جا بارون باریده باشه.
مهربان و ملایم باش
اجازه نده دنیا تو را زمخت و خشن نماید
به درد و رنج اجازه نده تو را بیزار نماید
به تلخی ها اجازه نده
شیرینی زندگیت را
از تو بربایند
پرهایم را چید که تنهایی جایی نروم !… اما…
خود بی من با غریبه ها کوچ کرد
ای غریبه
آروم قدم بردار
این دل همش
خرده شیشه است
از بس ک شکسته
در دیدم فکر کنم تازه رسیدن. دماسنج عشق ــ سلام خیلی خوش اومدین.. با این حرفم همه به سمت من برگشتن بعد احوال پرسی خشک و سردی که به زور کردیم نشستیم روی مبل های سلطنتی ی توی پذیرایی...خیلی نگران بودم و مطئنم سحر و آنی هم مثل من نگران..دلیل نگرانیمون سپهر بود آخه خیلی زود جوش و زود عصبی میشه و وقتی عصبی میشه قرمزی چشماش میدرخشه و لنزا هیچ اثری درش نداره...بعد از گذشتن حرفای بیخود و پذیرایی بالاخره رفتیم سراغ اصل مطلب.هه هر کی نفهمه میگه خواستگاریه..سپهر سر صحبت و باز کرد. &&&&&&&&&&&&&&& بچه ها لطفا سنتون.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,937 تشکر شده 3,398 در 542 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض دماسنج عشق سپهر: راستش جناب امیری ما یه جور شایعه در مورد شما شنیدیم و میخوایم ببنیم حقیقت داره یا نه؟ پدرام با تعجب همراه با شک گفت: شایعه؟ خوب چه شایعه ای؟ سپهر با تردید و به زور گفت: شما..شما جنگیرید؟ ابروهای آرش و پدران در جا پرید بالا..وااا؟ انقدر تعجب داشت... این دفعه آرش گفت: آرش: به شما ربطی داره؟ سپهر اخمی کرد و گفت: اگه نداشت نمی پرسیدم جناب. به به آرش جان خوری؟ هه هستش و تف کن...آرش ساکت شد و خود پدرام گفت: چرا میخواید مطمئن بشید من جنگیرم یا نه؟ آیناز: ما با شما کاری داریم که اگه جنگیر باشید اون وخ کار مون و بهتون میگیم. ایول به آیناز. جای هیچ سئوال دیگه ای رو براشون نذاشت. پدرام کمی فکر کرد و بعد دم گوش آرش آروم چیزی گفت . نچ نچ نچ در گوشی واسه چی میحرفن؟ سپهر هم آروم دم گوش من گفت: سپهر: نیلو بد بخت شدیم این آنی بی شعور رژ 24 ساعته نزده و داره مث گاو شیرقهوه میخوره.!!! با ترس برگ با آتشی که روبه روم دیدم به عقب پرت شدم افتادم رو زمین و زانوهام و گرفتم تو بغلم دور تا دورم آتیش گرفته بود یهو اون طرف آتیشا نظرم جلب کرد. سایه دو نفر بود ــ" نیلووووووو نیلوفر کمکم کن." صدای یه پسر بود از اون طرف آتیش از همون سایه ها حالا که دقیق تر شدم میفهمم سایه ی یه زن یه پسر هست. این دفعه صدای یه زن اومد. ــ"نیلو...عزیزم...نیلوفر" و وارد کنید و + و تشکرم فراموش نکنید. ندیدن...... و...... نبودن...... هرگز بهانهی از یاد بردن نیست..... ــــــــــــ رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رممیوه. دماسنج عشق پدرام: نه ممنون با اجازتون ما دیگه رف زحمت میکنیم. سپهر بدون هیچ اسراری گفت: خیلی ممنون که اومدین. پدرام و آرش رفتن بعدش آنی اومد پایین و همه دور هم تو پذیرایی نشستیم. ــ خوب سپهر نمی خواهی راجب نقشت یه چیزی به ما هم بگی تا حد اقل سدتی ندیم؟ سپهر که به میز خیره شد بود و داشت فکر میکرد با صدام به خودش اومد و نفس عمیقی کشید و گفت: سپهر: خوب همون طور که فهمیدین ما یاید یه مهمونی بگیریم به خاطر سلامتی نیلوفر!! تک خنده ای کردم. ــ سپهر جوری رفتار میکنی انگار بار اولمه که از بیمارستان مرخص میشم. اونم لبخند پر رنگی زد و گفت: سپهر: انقدر به خودت نگیر این مهمونی فقط برای اینه که بیشتر باهاشون آشنا بشیم همین طور با دوستانش و ببینیم قابل اعتماد هستین یا نه؟ هوم خوب نظرتون چیه؟ دماسنج عشق کمی فکر کردم بد نگفت..این طوری با بهراد که همیشه به پدرام وصله هم آشنا میشیم. آرش هم طوری که فهمیدم با پدرام و بهراد دوست های صمیمین.. ــ بد حرفیم نمیزنی ، یا بهتر بگم عالیه پسس فردا میریم دنبال تدارکات انای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید. رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 25 کاربر از پست Sanaz.MF تشتم و به آنی نگاه کردم. ای وای!! ــ تو روحت آنی...چرا به من نگفت بهش بدم؟ سپهر شونه ای بالا انداخت. طبق معمول ریلکس بود.آیناز به خاطر این که نیمه جن بود قیافه ی عجیبی داشت اون از چشناش که با لنز مخفی میکرد این از لباش.لب های آیناز به شدت قرمز بود طوری که انگار یه رژ لب سرخ و رو لباش خالی کردن. با صدای آرش پرو بهش نگاه کردم و دود از سرم بلند شد. آرش: تا اون جایی که من میدونم با خوردن مایعات رژ کم رنگ میشه نه پر رنگ. مگه نه خانوم محمدی؟ !! دماسنج عشق صداش من و آیناز و سحر با ترس نگاهی به هم و بعد به آرش انداختین اما سپهر خیلی ریلک گفت: سپهر: خانوم محمدی به قهوه حساسیت دارن.وقتی میخورن لباشون سرخ میشه و صورتشون میریزه بیرون اما به خاطر اینه که زیاد دوس دارن اهمیت نمیدن و میخورن.(
تنت بوی غریبه گرفته
سگ های محله بی دلیل پارس نمیکنند
شکر کرد خودمون اومدیم و آیناز به زور لبخند زد و رفت بالا.جااااااااان؟ دماسنج عشق این سپهر عجب موجودیه!!!!حساسیت خر کیه؟ سپهر رو به پدرام گفت: سپهر: خوب؟ پدرام با تردید گفت: بله درست شنیدین من یه جن گیرم. خوب؟ لبخند کوچیکی رو لب سپهر نشست. سپهر: و اما کاری که با شما داریم ما 3 روز دیگه به خاطر سلامتی خانوم مهراد میخایم یه مهمونی بگیریم اون شب شما همراه دوستانتون تشریف بیارید اون وخ ما به شما میگیم. پدرام اخم ریزی کرد و گفت: نمیشه الان بگین ؟ سپهر: نخیر. خوب بفرمایید ه اند . *aren* , Aliceice , anitak , ATRA72 , dmomayez , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh دماسنج عشق Love Hell , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , آنا تکـ , اریس_15 , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,17, ساعت : 02:43 Top | #22 Sanaz.MF Sanaz.MF هم اکنون آنلاین است. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 759 میانگین پست در روز 3مهمونی!! دماسنج عشق به همه نگاهی انداختم به نظر که راضی میومدن.داشت ضعیف میشد وسط حرف زدنشم سرفه میکرد. بلند شدم و چند قدم به اون سمت برداشتم اما یهو سرم تیر کشید و از دوباره نشستم..سرم و بین دستام گرفتم و از ته دلم جیغ کشیدم.بعد چند ثانیه سرم بلند کردم و خودمو روبه کمد لباسام دیدم!!! با تعجب بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم من که تو اتاقمم!! عرق کرده بودم اما کولر روشن بود و هوای اتاق سرد بود. یعنی چی؟ یعنی همه ی این آتیش ها و اون پسر و خانومه همه ساخته ی زهنم بوده؟ مگه میشه این قدر دقیق؟ نه بابا چه ذهنی داشتم و خودم خبر نداشتم. به خودم تو آیینه نگاه کردم؛ رنگم بد پریده بود سریع یه خورده کرم پودر زدم و رنگ رفتم و با این وسایل شعبده بازی (لوازم آرایش) برگردوندم. سریع یه کت شلوار یاسی پوشیدم و یه شال سفید با گل های یاسی هم سرم کردم با صدای سپهر سریع لنزامو و گذاشتم و رفتم بیرون. سپهر: نیـــلو کدوم گوری چرا جواب نمیدی؟ ــ اوه ببخشید داشتم حاضر میشدم. آمممم سئوالی کردی؟ دماسنج عشق مشکوک نگاهم کرد و گفت: آره پرسیدم حشره کشت کجاش؟ ابرو هام پرید بالا: حشره کش میخوای چی کار؟ نیش خندی زد و گفت: میخوام تو رو بکشم (با غطب نگاهش کردم که گفت) بابا میخوام سوسکی که دیدی و جیغ کشیدی رو بکشم. اوه ، اوه؛ نیلو گند زدی. حالا چه بهانه ای برای جیغم بیارم؟ بگم توهم زدم؟ بگم سرم تیر کشی؟ بگم پام پیچ خورد؟ بگم پهلوم تیر کشید؟ نه نه همین سوسک از همه بهتره. ــ اوه ، خوب شد گفتی اما دیگه نمیخواد بری چون از بالکن رفت بیرون... لبخند مصنوعی زدم و رفتم پایین یا بهتر بگم فرار کردم از دستش...خوش بختانه اتاق من یه در داره که به بالکن بزرگ خونه وصل میشه واسه همین فکر نکنم زیاد شک کرده باشه...به پایین که رسیدم پدرام و آرش و دمبعد رو به آنی گفت) بهتره هر چی زود تر پماد لبتو بزنی تا دردش شروع نشده!!!!! ما که از اول داشتیم با بهت سپهر و نگاه میکردیم به
الآن غیر اجتماعی بودن محسوب میشه!
راستی الان حالمون بهتره
یا قبل؟!!